غروب پاييز
دلم خون شد از اين افسرده پاييز
از اين افسرده پاييز غم انگيز
غروبي سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزاي رنج زندگانيست
غم او چون غم من جاودانيست
نه در خورشيد نور زندگاني
نه در مهتاب شور شادماني
کلاغان مي خروشند از سر کاج
که شد گلزارها تاراج، تاراج
خورد گل سيلي از باد غضبناک
به هر سيلي ، گلي افتاده بر خاک
نشان مرگ در گرد و غبار است
حديث غم، نواي آبشار است
چو بينم کودکان بينوا را
که مي بندند راه اغنيا را
مگر يابند با صد ناله ناني
در اين سرماي جان فرسا مکاني
نهيب تندبادي وحشت انگيز
رسد همراه باراني بلاخيز
به سختي مي خروشم: هاي ، باران
چه مي خواهي ز ما بي برگ و باران؟
برهنه بي پناهان را نظر کن
در اين وادي قدم آهسته تر کن
شد اين ويرانه ويران تر چه حاصل؟
پريشان شد پريشان تر چه حاصل؟
تو که جان مي دهي بر دانه در خاک
غبار از چهر گل ها مي کني پاک
غم دل هاي ما را شستشو کن
براي ما سعادت آرزو کن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر