(شعر ذيل از شاعر تواناي شهرمان آقاي رضا پارسي پور مي باشد)
نوشش اين آسیاب آبی ، آب
که نشسته کنار جو ، ساده
بر سرش چتر سبزی از توت است
زیر پایش ز سبزه سجّاده
مثل یک آبشار رؤیایی
نور از هر درخت می ریزد
در دل ساغرم شرابی سرخ
ساقی سبزه بخت می ریزد
آسیابان در این شب جادو
مثل فانوس زندگی ، روشن
چُپُقَش سرخ از آتش زرتشت
دل او مثل چهره اش ، گلشن
ماه می تابد و به جو ، جاری
نقره ای مثل آب کوثر ، پاک
ادّعایی ندارم و ، دارم
تکّه ای از بهشت را در خاک
تا آبَد مثل آتش زرتشت
دل فانوس باغ ، روشن باد
ماه و می روشن و شب مستان
مثل این شبچراغ روشن باد
جایتان خالی ای همه یاران
منم و ماه و می در این ایّام
جرعه ای را به خاک می ریزم
شادی روح حافظ و خیّام
من و این آسیاب می نوشیم
هر یک از خُمره ای پُر از مهتاب
او تنوری ز آب و من آتش
هر دو هم تشنه ایم و هم سیراب
روزگار بدی شده دیگر
ماه و مهتاب و آسیابی کو ؟!
از دل آن بهشت پُر روزی
سر برآورده قلعه ی جادو
کو درختی و سایه و آبی
کو دگر آن محبّت و لبخند
چشمه خشکید و چشمها تَر شد
تاکها شد تکیده ، خُم در بند
روزگار بدی شده مردم
می روم سر به خشت بگذارم
با خطی خوش نویس شعرم را
تا به طاق بهشت بگذارم !!