ديروز در مهرگان يك كتاب شعر با نام "آواز عاشقي" را برداشتم و مي خواندم و هرچه جلوتر رفتم گيجتر ميشدم كه اين واقعا شعر هست؟
يكي از اشعار اين كتاب با نام "خرس خاكستري" را در ذيل (بدون هيچ تغييري و عين آنچه در صفحه 222 اين كتاب آمده بود) مي خوانيم:
يك خرس خاكستري افتاد روم
خيلي بي احساس بود اون خرس خاكستري
كف پاش صورتي بود ديگه بابا ما اين جوري نديديم
پوزش عين قوطي واكس بود برق ميزد سياه سياه
اين جوري ديگه ما كجا ديدهايم
بعدا دستاش از بي احساسي عين پلاستيك بازيافتي بود
امون از اين صنعتاي جديد
آخه بابا ميگم طبيعت اصل هستي بوده
خرس تو طبيعت اينجوري نبوده كه
خوب مي خوان دقت كنن هر محصولي را كه ديدن
بعدا تكرار كه ميكنن بفهمن
عروسك سازي حساب و كتاب داره آخه
ولو توي اين عصر عجيب.
من كه هيچ از اين شعر نفهميدم (البته اگر شعر باشد) و حكما اين از كمي سواد من است لذا از دوستان محترم خواهش مي كنم اگر از اين شعر چيزي برداشت نموديد اين حقير كمسواد را هم راهنمايي فرماييد.
(در غير اين صورت دعا كنيم : خدايا يا به ما سواد فهم اين گونه اشعار را بده يا شعرايي از اين دست را سوادي بده كه بتوانند شعر قابل فهم براي امثال من كمسواد بسرايند و يا مسئولين را هدايت كن كه يارانههاي ناچيز و صدالبته ويژه را براي كتابهاي با ارزشتر ، كه دوستدارانشان بواسطه عدم بضاعت مالي در حسرتشان ميسوزند ، اختصاص دهند. آمين يا ربالعالمين)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر