اين يك ماجراي حقيقي است!!!
مكان : كتابسراي مهرگان دامغان
زمان : تيرماه88 (شب 13رجب-ولادت حضرت علي(ع)-روز پدر)
در باز مي شود و يك خانم به اتفاق دخترش وارد مي شوند.
خانم: آقا ما يك كتاب خوب!!! مي خواستيم.
من: سلام! همهي كتابها خوب هستن، شما با چه موضوعي كتاب مي خواهيد؟
خانم: يك كتاب براي هديه ميخواهيم.
من: شعر؟ داستان؟ اجتماعي؟ نفيس؟
خانم : داستان بياوريد.
من هم 7-8 جلد داستان ايراني و خارجي برايشان آوردم. خانم و دخترشان بيشتر به جلد كتابها دقت ميكردند. خلاصه با بيحوصلگي يكي را پسنديدند.
خانم: اين قيمتش چنده؟
من: 6500 تومان
خانم: اوه ه ه چه گران؟!
من: گران؟...&.$.#.@.*+*$#.*
خانم با مكث : ببخشيد ما بريم يك دوري بزنيم، بر ميگرديم.
من: خواهش ميكنم.
خانم به همراه دخترخانمش خارج شدند و من كتابها را جمع آوري كرده و در قفسه قرار دادم.
كمي كه گذشت همان خانم و دخترشان را در مغازه روبر كه يك روسري فروشي هست، در حال خريد ديدم.
به شدت حس كنجكاويام تحريك شد. پس از رفتنشان از فروشنده مغازه يادشده پرسيدم كه اين خانم و دخترش كه الان رفتند چي خريدند؟
خنديد و گفت: تو از اين فضوليها نميكردي؟ چي شده.
گفتم اين بار را بگذر و بگو
گفت: 2تا روسري خريدند 14800تومان و يك جفت هم جوراب مردانه 1000تومان!!!!!!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر