۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

روزگار بدي شده....

وضعيت اسفبار آخرين آسياب آبي شهر دامغان در سايه توجهات مسئولين دلسوز سازمان ميراث فرهنگي
(شعر ذيل از شاعر تواناي شهرمان آقاي رضا پارسي پور مي باشد)




نوشش اين آسیاب آبی ، آب

که نشسته کنار جو ، ساده

بر سرش چتر سبزی از توت است

زیر پایش ز سبزه سجّاده

مثل یک آبشار رؤیایی

نور از هر درخت می ریزد

در دل ساغرم شرابی سرخ

ساقی سبزه بخت می ریزد

آسیابان در این شب جادو

مثل فانوس زندگی ، روشن

چُپُقَش سرخ از آتش زرتشت

دل او مثل چهره اش ، گلشن

ماه می تابد و به جو ، جاری

نقره ای مثل آب کوثر ، پاک

ادّعایی ندارم و ، دارم

تکّه ای از بهشت را در خاک

تا آبَد مثل آتش زرتشت

دل فانوس باغ ، روشن باد

ماه و می روشن و شب مستان

مثل این شبچراغ روشن باد

جایتان خالی ای همه یاران

منم و ماه و می در این ایّام

جرعه ای را به خاک می ریزم

شادی روح حافظ و خیّام

من و این آسیاب می نوشیم

هر یک از خُمره ای پُر از مهتاب

او تنوری ز آب و من آتش

هر دو هم تشنه ایم و هم سیراب

روزگار بدی شده دیگر

ماه و مهتاب و آسیابی کو ؟!

از دل آن بهشت پُر روزی

سر برآورده قلعه ی جادو

کو درختی و سایه و آبی

کو دگر آن محبّت و لبخند

چشمه خشکید و چشمها تَر شد

تاکها شد تکیده ، خُم در بند

روزگار بدی شده مردم

می روم سر به خشت بگذارم

با خطی خوش نویس شعرم را

تا به طاق بهشت بگذارم !!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر