۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

گفتی ! گفتم!

در روزگاري كه معلوم نبود كي بوده است! شاعری در مدح پادشاهي شعر می‌گويد و شاه خوشش می‌آید و وعده‌ی پول و زمین به او می‌دهد।
بعد که از وعده‌ها خبری نمی‌شود و شاعر پی‌گیر می‌شود، پادشاه در مشاعر شاعر شک می‌کند و می‌گوید: تو چیزی گفتی که من خوشم بیاید، من هم چیزی گفتم که تو خوشت بیاید، دیگر پی‌گیری ندارد.!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر