حكايتي از مرحوم استاد علياكبر دهخدا:
... مادري پير، از فرزند كه راهزني و عياري پيشه داشت ، خواست كه براي او كفني از مال حلال به دست آورد.
پسر ، پيري را در بيابان بديد ؛ دستار او بربود و گفت: اين را بر من حلال كن.
پير امتناع ميورزيد. راهزن چوبدست بركشيد و پير را به زدن گرفت و او هرچند فرياد ميكرد : حلال كردم ، دست باز نميداشت. آخرالامر دزدان ديگر ميانجي كرده و او را رها ساختند.
دزد دستار بر مادر آورد.
مادر از چگونگي حلال بودن دستار پرسيد، فرزند گفت: آنقدر پير را زدم كه حلال حلالش به آسمان رفت.!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر