۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

حلال حلالش

حكايتي از مرحوم استاد علي‌اكبر دهخدا:

... مادري پير، از فرزند كه راهزني و عياري پيشه داشت ، خواست كه براي او كفني از مال حلال به دست آورد.

پسر ، پيري را در بيابان بديد ؛ دستار او بربود و گفت: اين را بر من حلال كن.

پير امتناع مي‌ورزيد. راهزن چوب‌دست بركشيد و پير را به زدن گرفت و او هرچند فرياد مي‌كرد : حلال كردم ، دست باز نمي‌داشت. آخرالامر دزدان ديگر ميانجي كرده و او را رها ساختند.

دزد دستار بر مادر آورد.

مادر از چگونگي حلال بودن دستار پرسيد، فرزند گفت: آنقدر پير را زدم كه حلال حلالش به آسمان رفت.!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر